سفارش تبلیغ
صبا ویژن


گاه نوشت

 از خونه که می ری بیرون سر کوچه یه آقا رو می بینی که چهار تا جعبه شیرینی دستشه، بعد تو ماشین یه خانم رو می بینی که دسته گل دستشه و با یه نگاه می فهمی معلمه یک مقدار جلوتر دو تا ماشین عروس رو گل می زنند. تو راه برگشت گل و شیرینی فروشی ها رو می بینی که جای سوزن انداختن ه ندارند. همینطور که از شیشه ماشین بیرون رو نگاه می کنی از دو مدل جدید کیک که دست خلق الله  است و دارن تو ماشین جاسازی می کنن رونمایی می کنی. دست آخر هم که خونه و جشن و...

اصولا ، این قسمت از زندگی رو خیلی دوست دارم.

مناسبت روزهای معلم و مادر - دو عزیزی که توی زندگی همه ما، حتی اونهایی که از دستشون دادن، وجود دارند، و البته همسر- باعث شده شادی این روزها متعلق به همه باشه.

به نظر می رسه دیدن شادی دیگرانی که نمی شناسی روحیه خوبی ایجاد می کنه و مُسری توی جامعه می چرخه. چیزی که انگار توی چشم مردم شهرم گم شده(!)

امروز یاد روز های دبستانم افتادم . اون موقع که اقلا کلاس هامون 35 نفری بود و انگار همه نیت کرده بودند استکان نعلبکی و کاسه و بشقاب معلم ها رو تامین کنند. نزدیک روز معلم دست مامانا رو می گرفتیم و می رفتیم مغازه محله و البته انتخاب اکثرمون هم مغازه لوازم خونگی بود. فرداش خانوممون دو سه تا کیسه بزرگ می آورد تا کادو ها رو ببره. دوشنبه بازاری می شد کلاس. بماند که بعضی ها یه چیز هایی می آوردن که معلم به زور سعی می کرد قیافش تو هم نره و تشکر کنه. بعد ها... که علم پیشرفت کرد (زمان خواهر کوچیکه) خبر رسید بچه ها همه با هم پول می گذارن و یه طلا یا کادوی بزرگ می خرند.

اما خوش به حال معلم های ما

و خوش به حال همه معلم های واقعی ...اون ها که آدم ها برای کلاس هاشون، منبر هاشون و یا دیدنشون لحظه شماری می کنند.

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/2/12ساعت 11:14 عصر توسط لیلا| نظر|


Design By : Night Skin