سفارش تبلیغ
صبا ویژن


گاه نوشت

ساعت 7.5 صبح بود... از رادیوی ماشین صدای مراسم پخش می شد...دورتر، توی کوچه پس کوچه ها بالاخره جایی پیدا کردیم برای ماشین. راه زیادی را باید پیاده می رفتیم. آقایی مردم را هدایت می کرد: خانوم ها این طرف ...آقایون آن طرف...

نه خیر! این طور نمی شد... باید می دویدم ... نماز داشت شروع می شد... به سیاهی جمعیت رسیدم . کیفم رو به سرعت انداختم کنار پام ...دستانم بالا ... الله اکبر....

در چشم به هم زدنی صف های پشت سرم هم بسته شد. این رو از صدای ولوله ای که یکدفعه به سکوت تبدیل می شه، می شد فهمید... قسمتی از نماز شهادتی بود که این همه آدم می دادند بر مومن بودن یک فرد ...

اینجا مراسم تشییع حاج آقا مجتبی تهرانی استاد اخلاق تهران است...

مرگ سرنوشت حتمی همه ماست. اما چقدر رشک برانگیز بود این خداحافظی ... این همه جمعیت... اینجا خبری از دسته گل های بزرگ نیست. اینجا اصلا اثری از آدم های اجباری نیست اصلا ادایی در کار نیست. اینجا ولی همه انگار عزیزی نزدیک را از دست دادند.

 یادم می یاد که این چند وقته چقدر راجع به نظریه های کاریزماتیک و نئوکاریزماتیک خوندم . کاریزما اینجاست ... این رو چشمانم گزارش می کنه بی هیچ سنجه علمی که توی کتاب ها پیدا بشه. 

نفس حق خداوندی است که از جان کسی بلند می شود و بر دل ها می نشیند. و این همه آدم را مجذوب می کند.

...

 حاج آقا مجتبی! کاش می دانستید شهرت گریزی شما ،چقدر انسان هایی مثل من رو محروم و بی نصیب کرد از وجود شما. کاش زودتر می شناختمتان ... فقط یک شب قدر من را بی قرار کرد، قرارم بود که حتما سال های بعد خدمت شما باشم .

کاش میدانستید چقدر حسودیم می شه به برو بچه های خیابان ایران 

...

این پست رو زودتر از این می خواستم بگذارم، ولی ماند به امروز... امروز که تمام بودن و رفتن و زیبا رفتن عزیز دیگری مهر تاییدی شد بر این نوشته ... کسی که تمام زندگی اش در روزگار پر پیچ و خم و سختی و سهلی آن خلاصه می شد در چند صفت: محبت، صبر، اخلاص و آرامش ... ذاکر اهل بیتی که رفت به زیارت حسین (ع) تا همیشه ...

وقتی خطوط آخر زندگیشان را نگاه می کنم و برمی گردم و ورق می زنم دفتر زندگی را می رسم به این جمله که:

خدایا چگونه زیستن را بر من بیاموز ... چگونه مردن را خود خواهم آموخت...


نوشته شده در جمعه 91/11/6ساعت 1:14 صبح توسط لیلا| نظر|


Design By : Night Skin