• وبلاگ : گاه نوشت
  • يادداشت : زندگي سيبي است گاز بايد زد با پوست
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    اولين داستان کوتاه من در وبلاگم 

    (قبض خورشيد)

    براي مشاهده اينجا را کليک کنيد 

    + نجيبه 
    سلام خواهر جان
    حالا مثلا"چون قشنگ مي نويسي بايد آدمو منتظر بذاري خسته شدم از بس اومدم و پست جديد نديدم پاشو پاشو دست به کار شو تا ذهنت را بيفته يه چي بنويسي .
    پاسخ

    سلام عليکم خوش اومدين مي نويسيم ايشاله
    + حيدري 
    حالا مسخره کن ديگه برات نظر نميذارم...
    پاسخ

    استغفرالله ، نفرمايد
    هيععع....يادش بخير...
    ي لحظه دلم براي معلم کلاس اولم تنگ شد...
    پاسخ

    به به خوش تشريف آوردين، واقعا يادش بخير
    + حيدري 
    سلام چخبر؟
    ميتونم يه سوال بپرسم ذهنم رو درگير کرده !!!
    چرا نظراتت رو تاييد نميکني؟
    پاسخ

    سلام مريمم جان، يه چند وقتي سر نمي زدم، کلي ذهنت مشغول شده پس. تازه نظرتم که شده مث اينا که به برنامه اس مي دن با اين محتوا: چند بار پيامک دادم نخوندين.
    + مهدي 
    بسيار خوب نوشتي خواهر. چقدر خوب که نوشته ت پر از انرژي بود. ضمنا شنيدم شما هم کادوي روز معلم گرفتي، بابا ايول، مبارک باشه خانم معلم!

    حرف هايي که راجع به مرذم و شاد بودنشون و تاثيرش روي روجيه زدي رو زيادي قبول دارم. نه اينکه آذم هاي شهرمون خيلي خوب و مهم باشند يا مثلا تخم دو زرده برامون کرده باشن، ولي کلا وقتي آدم مي بينه مردم سر حالن سر حال ميشه. البته اين در مورد جايي که ما هستيم صدق نميکنه. شايد يه حسادت بچه گانه است و يا شايد هم زبان نبودن و يا گذشته يکسان نداشتن و ... ولي در هر صورت اينجا از شاد بودن مردم حداقل من چندان شاد نميشم. شايد دليل اينکه اينجا علي رغم راحتي ظاهري چندان سر حال نيستم همين باشه.

    در هر حال يه گاز هم از سيبت به ما بده