سفارش تبلیغ
صبا ویژن


گاه نوشت

آفتاب طلوع را به انتظار نشسته است نه یک شب تا به صبح، صدها سال است، گویی این اولین بار است طلوع می کند. همه ذرات عالم گویی منتظر خبری هستند. چه می گذرد؟ چه می شود؟

مصطفی صلوات الله علیه مدت هاست که راهی را یافته، آنگاه که تلاطمی وجودش را پر می کند ، آنگاه که دردی را احساس می کند که در میان خلق درمانش را نمی یابد و نه در میان هر آنچه می پرستند. و وجود پاکش را می کشاند به خلوت. بهتی وجودش را پر کرده است. جایی را باید یافت ، جایی که هیچ کس نیست جز او و معبودش ....

امروز نیز به سان روزها راهی حرا می شود...

خبری در راه است...

بلند شو محمد ... رها کن شهر را ...

انگار عالم از قرن ها پیش منتظر چنین روزی است و قرن ها بعد یاد خواهد کرد چنین روزی را.

بلند شو محمد... رها کن شهر را ...

و محمد مصطفی راهی می شود ، انقلابی در راه است.

دوباره نوری در عالم ظلمانی تابیده خواهد شد. نوری متفاوت ...

محمد افتخار رسالت می یابد .

"اشهد ان محمدا رسول الله"

 

 


نوشته شده در جمعه 92/3/17ساعت 4:4 عصر توسط لیلا| نظر|

مبهوتم در برهوت متروک دنیا

نویدم بده به خانه ای

در دور یا نزدیک 

نویدم بده به سایه ای 

به نوری

به سوسویی

 سراب را خوب می شناسم 

مشتی آب؟

تا پرشود وجودم از امید 

تا هرم جانم را بگیرد 

تا برای همیشه تازه شود

من دارم به خانه ات می آیم 

و شنیده ام که چقدر میهمان نوازی

 


نوشته شده در سه شنبه 92/2/31ساعت 5:36 عصر توسط لیلا| نظر|

 از خونه که می ری بیرون سر کوچه یه آقا رو می بینی که چهار تا جعبه شیرینی دستشه، بعد تو ماشین یه خانم رو می بینی که دسته گل دستشه و با یه نگاه می فهمی معلمه یک مقدار جلوتر دو تا ماشین عروس رو گل می زنند. تو راه برگشت گل و شیرینی فروشی ها رو می بینی که جای سوزن انداختن ه ندارند. همینطور که از شیشه ماشین بیرون رو نگاه می کنی از دو مدل جدید کیک که دست خلق الله  است و دارن تو ماشین جاسازی می کنن رونمایی می کنی. دست آخر هم که خونه و جشن و...

اصولا ، این قسمت از زندگی رو خیلی دوست دارم.

مناسبت روزهای معلم و مادر - دو عزیزی که توی زندگی همه ما، حتی اونهایی که از دستشون دادن، وجود دارند، و البته همسر- باعث شده شادی این روزها متعلق به همه باشه.

به نظر می رسه دیدن شادی دیگرانی که نمی شناسی روحیه خوبی ایجاد می کنه و مُسری توی جامعه می چرخه. چیزی که انگار توی چشم مردم شهرم گم شده(!)

امروز یاد روز های دبستانم افتادم . اون موقع که اقلا کلاس هامون 35 نفری بود و انگار همه نیت کرده بودند استکان نعلبکی و کاسه و بشقاب معلم ها رو تامین کنند. نزدیک روز معلم دست مامانا رو می گرفتیم و می رفتیم مغازه محله و البته انتخاب اکثرمون هم مغازه لوازم خونگی بود. فرداش خانوممون دو سه تا کیسه بزرگ می آورد تا کادو ها رو ببره. دوشنبه بازاری می شد کلاس. بماند که بعضی ها یه چیز هایی می آوردن که معلم به زور سعی می کرد قیافش تو هم نره و تشکر کنه. بعد ها... که علم پیشرفت کرد (زمان خواهر کوچیکه) خبر رسید بچه ها همه با هم پول می گذارن و یه طلا یا کادوی بزرگ می خرند.

اما خوش به حال معلم های ما

و خوش به حال همه معلم های واقعی ...اون ها که آدم ها برای کلاس هاشون، منبر هاشون و یا دیدنشون لحظه شماری می کنند.

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/2/12ساعت 11:14 عصر توسط لیلا| نظر|

دوباره ...

قانون حساب و هندسه بی معنی می شود

فهم حجم دشوار...

در حجم محصور دل

دریایی گنجانده ام 

 

حجمه حوادث است جزر و مد

این حجم

می بینی...

دریای دل محصور است و متلاطم 

وجود را تکان می دهد نا آرامی هایش

می بینی...

دوباره به سخره می گیرم قانون حساب و هندسه را

برچسب: دل نوشته

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/2/5ساعت 5:13 عصر توسط لیلا| نظر|

 

از من مخواه تأنی را در عمق وجودم که انگار تاب خورده است بی تابی با درونم 

از من مخواه آرامش را در عمق چشمانم که به بی تابی خوش ترم

 

بی تابی ام گاه تاب می خورد می رود بالا...

 آنجا که ادراک را متفاوت می کند از شنیده های تکراری

آنجا که دستی دراز می کند به امید چیدن خوشه ای از افلاکیان 

و تاب می خورد و هری می ریزد پایین 

بازمی گردد به زمین

 انگار آوار می شود کل زمین روی زمین

 

برچسب: دل نوشته


نوشته شده در دوشنبه 92/1/26ساعت 7:32 عصر توسط لیلا| نظر|


Design By : Night Skin