گاه نوشت
سکانس 1 نور آفتاب از میان شیشه های پنجره چوبی گونه هایش را نوازش می کرد. فرو رفتن آفتاب در پوستش را حس کرد. کودک آرام از این پهلو به آن پهلو چرخید.مژه های بلند سیاهش را به هم فشرد. بوی صبح می آمد... با دستان کوچکش لحاف را تا روی شانه بالا آورد. هوسِ بازی داشت. چشمانش را نیمه باز ریز کرد و نور را نگاه کرد. انگار می خواست با شعاع نور بازی کند. چند روز پیش از زهرا شنیده بود که خانومشون گفته ریزترین چیز توی دنیا مولکول ها هستند.او ولی مولکول را دیده بود! دوباره به سمت نور چشمانش را به هم نزدیک کرد.از میان مژه ها شعاع نور و ذرات گردوغبار را می دید لبخندی شیرین روی لبانش نقش بست. او مولکول ها را می دید... نفس عمیقی کشید. پشت پنجره، روی بام، دیوار کوتاهی بود حد فاصل دو خانه. از خانه همسایه بوی دود تنور، بوی نان تازه می آمد که با بوی خاک ادغام شده بود. چقدر بوی خاک نم خورده را دوست داشت. حتما مادر حیاط را خیس کرده و جارو می کند . صدای حرکت جارو در حیاط هوشیارترش کرد. چشمانش که باز شد تیر های چوبی روی سقف را دید . انگار در سرمای صبح پاییز دوست داشت بیشتر زیر لحاف غلت بزند. دوباره به پهلو بازگشت. نگاهش از قالیچه نیمه بافته کنار اتاق عبور کرد و به طاقچه انتهای اتاق رسید. سماور روی طاقچه قل قل می کرد و قوری روی آن... در چوبی با صدایی باز شد.. مامان بیدار شدی؟ سکانس 2 به زحمت با چرخاندن دست، موبایلش را پیدا کرد. آلارم موبایل را چند دقیقه به تعویق انداخت، عادت کرده بود به این کار. دیشب تا آخر وقت مشغول به کار روی پروژه بود. باید همین اطراف باشد. با چرخاندن دست از میان کاغذ ها پیدایش کرد. همین طور که چشمانش را باز می کرد زاویه نگاهش به آشپزخانه افتاد روی میز صبحانه نامرتب و پایه صندلی بیرون از میز.. دور ور بر را نگاه کرد . همه رفته اند انگار....
Design By : Night Skin |